۱۳۹۲/۱۰/۳

گاهی فکر می کنم سر رشته ی زندگی ام دارد از دست ام در می رود. و سرشته ی زندگی آدم های دیگری که ربطی به من ندارند بی خود و بی جهت می افتد دست من.  بعد این رشته ها را می گیرم و هی دور می شوم. هی دور می شوم. با آنها بازی می کنم. سر گرم می شوم. و خوب که پنبه شدند همه را دوباره رشته می کنم. و وا می گذارم شان به دست خودشان. 

هیچ نظری موجود نیست: